کاش تو مرا با این حال زار و نزار میدیدی که چگونه دربهدر دنبال گشوده شدن دریچههای امیدم و برای باز شدن چشمههای نوش چه تقلاها که نمیکنم. من شب و روز نمیشناسم و برای رسیدن به تو بیتابم و برای این که لحظه رسیدن تو مرا بپسندی، همه کار میکنم.
کاش تو مرا هنگام راز و نیاز میدیدی که از واژهها چگونه کمک میگیرم تا سخن دلم را به گوش خدا برسانم و چگونه اشک میریزم و در میان اشکهای عاشقانه غرق میشوم.
کاش مرا میدیدی وقتی که به خانه دل پناه میبرم و تنها خدا را صدا میکنم تا مرا بطلبد و کمک کند که خود را و تو را و او را و همه را بشناسم تا به حقیقت پی ببرم.
کاش میشد قلبم را نشانت دهم و بگویم ببین این قلب پارهپاره مشتاق را که چگونه میتپد و چگونه برای یافتن نوری که در غیبت است، خود را حاضر است فدای نام تو کند.
کاش من میتوانستم به یاری کلمهها خود را فاش کنم و تو را به دیگران معرفی و همگان را با پرتوی نورت و حضورت آشنا سازم، کاش میتوانستم ولی مگر ممکن است با کلمهها تو را نقاشی کرد و به همگان نشان داد و راهت را عیان ساخت. تو خود بیایی میتوانی همه چیز را با نگاهی بیان کنی و راز همه را یک به یک آشکار سازی.